شمارش معکوس
پسر گلم شمارش معکوس شروع شده تو امروز 11 ماه و 20 روزت و تا 10 روز دیگه وارد 1 سالگی می شی .
1 سال با وجود تمام سختیها و دردسر هاش گذشت، سال خیلی سختی بود پسرم برات می نویسم تا وقتی بزرگ شدی بدونی توی ماه های اول بدنیا اومدنت خیلی به ما سخت گذشت چون 5 هفته زود بدنیا اومدی 10 روز تو دستگاه بودی دیدن تو توی اون وضع خیلی سخت بود خیلی زیاد،انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا من همش غصه بخورم هر کی بهم می گفت سلام گریه می کردم طفلکی بابا مهدی و مامان آزیتا اینا خیلی هوامو داشتن و بیشتر کارای تو رو اونها انجام می دادن گویا افسردگی گرفته بودم واقعا دوست ندارم بهش فکر کنم اما عسلم قدم تو انقدر خیر بود که 4 ماه بعد از بدنیا اومدنت پدر برامون خونه خرید و رفتیم خونه خودمون روبروی خونه پدر اینها. خلاصه 1 سال با همه دردسرهاش و شیرینی های تو زود گذشت حالا نزدیک تولدت هستیم.اما نمی دونم باید برات تولد بگیرم یا نه .آخه اولا تولدت شب احیاست دوما فردای تولدت خاله فایزه می خواهد بره سفر و تا شهریور نمی یاد ،سوما یه جشن دندون برات گرفتم انقدر اذیت کردی و جیغ زدی که گفتم واست تولد نمی گیرم ... اما اگه بخوام خیلی مفصل بگیرم باید تا بعد از ماه رمضان و اوایل شهریور صبر کنم مگر اینکه خودمونی بگیریم .
راستی پسرم می دونستی که روز تولد تو 17 مرداد درست سالروز فوت عمه ناهیدت است که در سال 85 وقتی که نبودی فوت کرد... روحش شاد .اگه بود خیلی خیلی از وجودت خوشحال می شد. اون شب که تو یه دفعه بدنیا اومدی قرار بود صبح بعد از اذان و خوردن سحری بابا با مامان مریم بروند بهشت زهرا اما تو ساعت 4 و 45 دقیقه دوشنبه صبح هفتم ماه رمضان با کمال ناباوری بدنیا اومدی و همه اومدن بیمارستان تازه جالب تر اینکه مامان آزیتا و پدر روز قبل رفته بودن شمال و فقط خاله فایزه و بابا مهدی اومدن بیمارستان و صبح ساعت 7 به مامان آزیتا خبر دادیم که بدنیا اومدی و اونها هول هولکی از شمال برگشتن. خلاصه با همه سختیها و خوشی ها تو شدی 1 ساله ان شاا... 100 ساله بشی پسرم